سهراب ! گفتي: چشمها را بايد شست!
شستم...
گفتي جور ديگر بايد ديد!
ديدم...
گفتي زير باران بايد رفت!
رفتم...
ولي...
او نه چشمهاي خيسم را و نه نگاه ديگرم را،
هيچكدام را نديد
فقط زير باران با طعنه اي خنديد و گفت:
ديوانه ي باران نديده
+ نوشته شده در جمعه ۱۳۹۱/۰۸/۰۵ ساعت ۱:۴۴ ب.ظ توسط طراوت
|