این صدای قدمهاته که به گوش میاد....اما باز دلم می گیره..با اینکه دوست دارم

نمیدونم چرا نمیتونم شاد باشم...صدای قدمهاتو که می شنوم دلم هری می ریزه.

 

صدای قدمهاتو که می شنوم با اینکه دوستت دارم  اما تموم تنم  پردرد میشن..پر فریاد

با اینکه دوستت دارم اما می خوام ازت دور باشم..نبینمت...اسمتو نشنوم...تو لحظه

 لحظه های بودنت نباشم..

با اینکه دوستت دارم ازت بیزارم شاید واژه خوبی نباشه ولی خداییش حسم همینه..

با اینکه دوستت دارم اما دیگه با شب هات ...سحری هات و افطاری هات حال نمی کنم  بلکه

 اتیش می گیرم

ذوب میشم منو ببخش که چنین حسی نسبت بهت دارم...

دلم می خواد این روزا گم وگور بشم تا حضورتو حس نکنم صدای مناجاتت رو

نشنوم...تو مهمونیات نباشم...تو چه کردی بامن خدا میدونه ...

دلم گرفته درست مثل اسمون شهرم..میدونی فرقش با من چیه؟؟؟؟؟

اسمون شهرم هر وقت دلش بگیره  بغضشو با صاعقه ای میترکونه واشکاشو جاری

 میکنه...سبک میشه حسابی ....بهش حسودیم میشه... ومن سالهاست که با

اومدنت این بغضو تو سینه حبس میکنم...شده خناق برام....تو هوات نفس کم میارم

 با اینکه دوستت دارم اما ازت بیزارم...چه کردی بامن ؟؟؟خدا میدونه....