از پس سالهـــــــــــــا

مرا به یاد خواهی آورد…..

مرا به یاد خواهی آورد….

آنچنان که باران غبار را از روی سنگ قبر کهنه ای میشوید

تا نام فراموش گشته ای دباره بدرخشد…

از پس سالهـــــــــــــا

مرا به یاد خواهی آورد…..



شاید امروز دستاتو بهم ندی اما یه روز روی سنگ قبرم دست میکشی .

شاید امروز سکوت کنی اما یه روز سر قبرم بهم التماس می کنی که باهات حرف بزنم .

شاید امروز آغوشت بر من حرام باشد اما یه روز با حسرت سنگ قبرم را در آغوش میگیری


 سهراب ! گفتي: چشمها را بايد شست!

شستم...
گفتي جور ديگر بايد ديد!

ديدم...
گفتي زير باران بايد رفت!

رفتم...
ولي...

او نه چشمهاي خيسم را و نه نگاه ديگرم را،

هيچكدام را نديد

فقط زير باران با طعنه اي خنديد و گفت:

ديوانه ي باران نديده