مرا به ذهنت...
این روزها اسان تراز یاد می روم،
اسان ترفراموشم می کنند...می دانم !
اماشکایتی ندارم....
ارامم،گله ای نیست ،انتظاری نیست،
اشکی نیست بهانه ای نیست،
این روزها تنها ارامم،
می نویسم "دوستت دارم"وپنهانش می کنم...
تورا باید نوشت وگذاشت وسط همان شعرها وقصه هایی که از آن جا آمده ای...
دلم یک غریبه می خواهدکه بیاید وبنشیند فقط سکوت کند ومن هی حرف بزنم وبزنم وبزنم ...
تا کمی کم شود این بار!بعد بلند شود وبرود انگار نه انگار!
نبود ،پیداشد...آشنا شد ، دوست شد...مهر شد،گرم شد...
عشق شد ، یار شد...تار شد ، بد شد ...رد شد ، سرد شد...
غم شد بغض شد ...اشک شد ، اه شد ...دور شد ،گم شد ...
قرارمان ، یک مانور کوچک بود!!
قرار بود تیر های نگاهت ،مشقی باشد ، اما ببین یک جای سالم بر قلبم نمانده است .
حرف هایم پراز خیال است ،
خیال هایم پراز حرف های سکوت وسکوتم،پراز خیال حرف هایی است که به دنبال هم درون حنجره ام اعدام شده اند.
ته خیال هایم همیشه تو هستی ومن می ترسم.
نمی خواهم بر گردی این را به همه گفته ام، حتی به تو ! ...به خودم!
اما نمی دانم چرا هنوز برای امد نت فال می گیرم؟
من چشم هایم را بستم وتو پنهان شدی ...
من هنوز روزها را می شمارم...!
تو پیدا نمی شوی یا من بازی را بلد نیستم ؟ یا تو جر زدی؟
با گفتن یک "جایت خالی ست"نه جای من پر می شود ونه از عمق شادی هایت کمتر .
.فقط دل خوش می شوم که هنوز بود و نبودم برایت مهم است .
..مرا به ذهنت بسپار نه به دلت.